امروز صبح زود یعنی ساعت هفت اینا. صدای گربه از حیاط مون میومد. داشتم دیونه میشدم ولی مثل همیشه به خودم گفتم این صدای زندگی بزار میو میو کنه. چون معمولا گربه تو حیاط مون پیدا میشه. ولی یهو صدا پدرم رو شنیدم که داره گربه کیش کیش مکنه، طبق معمول. ولی نرفت چون دو تا بچه داشت و اخرش بابام در رو براش باز کرد وگفت بیا، برو.
لپ کلام این که الان اگه ناستاکا (یکی از بچه های بیان) و یا دختر پسر عمه و دختر دختر عمه ام بود. گربه رو میگرفتند بغل شون و اصرار میکردند که نگه ش داریم.